آمین و طنینآمین و طنین، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

نازنین آمین و نازنین طنین

میلادتان معراج دست های ماست وقتی که عاشقانه تولدتان را شکر نمودیم❤

زندگی جدید ما

1399/9/5 5:18
نویسنده : مامان سارا
291 بازدید
اشتراک گذاری

عکس از تولد سه سالگی دخترام 

بماند ب یادگار از ۳۰ مرداد ماه ۹۹

امروز سه سال و سه ماه و ۶ روزگی بچه هاست

زندگی به شکل عجیبی عوض شده

ورق جدیدی از دفتر زندگی جلو رومون باز شده

بچه ها خیلی کوچیکن

ولی رنج عمیقی رو باید تحمل کنن

رنجی ک هیچ تصویری ازش نداشتن 

چیزی ک حقشون نبوده و تقصیری هم تو بوجود اومدنش نداشتن

باید بین پدر و مادر فقط یکی رو داشته باشند

پدر مادری ک یک روز با هم داشتنش حال از هم جدا شدن

امیدوارم از این امتحانم سربلند در بیایم

شرایطی رقم خورد ک تحمل زندگی غیرقابل ممکن بود

البته هستن آدمای زیاااادی ک از بیرون نگاه میکنن و قضاوت میکنن

چن وقت پیش، ی کارمند از ی اداره میخواست نصیحتم کنه ک اشتباه کردی

و من حتی حوصله اینو نداشتم ک راضیش کنم ک حرف بیخود میزنه

همه چیز با ی اتفاق ساده شروع شد

ی اختلاف ظاهرا کوچیک که ریشه داشت

فک میکردم ک عوض شده.آخه قبل از ازدواجمون اشتباهاتی داشت اما دوباره انگار تغییر کرده بود و این تغییر در جهت مثبتی نبود

 این حرفا برای ی روز و ی ماه و ی سال نبود

خیلی وقت بود ک عوض شده بود 

بددهن بود بد رفتار بود توهین میکرد میشکوند غرورمو 

کسی ک روز عقد از خوشحالی فریاد میزد ناشکر ترین آدم رو زمین شده بود

۶ سال باهاش زندگی کرده بودم.

عید اول ۵ ماه بعد عروسیمون پدرش از سوییت ۳۰ متریش با دمپاییش بیرونمون کرد

اولین عیدمون بود

اون موقع خیلی عجیب ب نظر میرسید

اما کم کم متوجه شدم ک خانواده ی سستی دارن

بعد از اون با جهازم رفتیم یکم پایین تر تو یکی از خونه های پدرم ب مدت ۳ سال  و چون از خانوادم دور بودیم پدرم برام ماشین هم خرید

تغییر اون از حدود سال دوم زندگیمون شروع شد

یعنی پولارو قایم میکرد ... بد اخلاقی هاش ‌.‌.. تند خویی هاش.... بهانه گیری هاش

آخه قرارمون بچه دار شدن بعد از ۴سال دانشگاهم بود

من تازه ۲۰سالم بود ک باردار شدم

اما خب نمیدونم چرا میموندم با همه ی بدی هاش... بیشتر برای این بود ک روی برگشتن ب خونه پدری رو نداشتم

اونا از اولم مخالف بودن و این همه حمایتشون رو چجوری ب فنا میدادم

بعد اومدن بچه ها ک البته ب اصرار اون بود سرم و دلم ب بچه ها گرم بود.

ولی اون مدت ها بود ک سرش جای دیگه گرم بود

گاهی میفهمیدم انگار

اما هر بار دلیلی داشت هروقتم دلیل نداشت طلبکار بود

خلاصه گذشت و گذشت بعد از هزار تا دعوای جور و واجور و دست درازی و غیره بعد از حدود ۵سال و ۸ ماه ی دعوای ساده پیش اومد ک از خونه بیرونم کرد یهو بر حسب اتفاق همه چیز رو شد

همه کاراش

زیر آبی هاش

خودشون خودشونو لو دادن.

البته طرف میخواست کاری کنه ک بچه ها از سر خودش و بابای بچه ها وا شه ک اومد جلو و گند زد و رفت ( ک البته راه نجات من بود)

استوار تر از قبل

ب وضوح هرچه تمام تر

و تو کمتر از ۳ ماه

همه چیز بین ما تموم شد

قربانی این ماجرا فقط بچه ها شدن

میدونید چرا میگم قربانی؟

چون وسط قرار گرفتن

خانواده ی اون و خودش

 بچه ها رو ابزار میدونن و ازشون ب عنوان پستچی استفاده میکن

منم اندازه ی خودم مقصرم

نمیدونم چکاری میتونستم و نکردم

شاید نباید انتخابش میکردم

شاید باید رو پاهام میموندم تا دو تا بچه امشب درگیر این موضوع نباشن

اما ی چیز رو میدونم

ک اگه نبودن این دوتا فرشته

فرق داشت زندگیم

امید قلب شکسته ام هست

دلخوشی هام کم نیستن واقعا

همین ک سایه پدر مادرم هست 

دخترام سالمن

و دوستانی بهتر از آب روان

و خدایی ک در این نزدیکی است

خدا همه چیزو میدونه.

امروز ک بودن دوتا فرشته ام منو سرپا نگه داشته ب خودم قول دادم ک تماااااام سعیمو بکنم ک خوشبخت بشن

زندگی کنن

معنی آزادی رو بفهمن نه اینکه فقط اسمشون آزادی باشه

تماااام سعیمو میکنم ک ی خانوم تمام عیار بشن ن یکی مث تنها زن اون خانواده ک هیچیش مثل یک بانو نیست

دغدغه هام کم نیستن

اما روزی ک دلم ب خبر اومدنشون گرم شد ی وظیفه ای رو گردنم اومد ک با جون و دل ب دوش میکشمش

زندگی بهم خیلی چیزا یاد داد

سعی میکنم زندگی کردن رو یادشون بدم

ک بتونن از هر لحظه لذت ببرن

ک بخندن

و بخندن

و بخندن

مادر ب فدای چال گونتون

جونمو میدم

ک ی قطره اشکتون رو گونه ی زیباتون نیاد

الهی قربکن ساریماه گفتنتون بشم

شاید روزی ک نوبت ب انتخاب برسه منو انتخاب نکنید آخه نیگن دخترا بابایی ان

اشکالی نداره

اما من همیشه هستم

مادر همیشه عاشقتونه

آغوش ساریماه همیشه به روتون بازه

تا وقتی که زنده است...

پسندها (2)

نظرات (0)